بسم الله

 

برادرى بود که دیر وقت و از نیمه شب گذشته به دیدنم آمده بود. پر از درد بود. پر از رنج بود. پر از طلب بود. حرف که مى‌‏زد مثل مار مى‏‌پیچید و با درد مى‌‏پرسید که فلانى، راستى بگو، به من دروغ نگو، به من تلقین نکن، من مى‏‌خواهم درست بشوم من چهار سال است که دارم به خودم ور مى‏‌روم، ولى هیچ اثرى ندیده‏‌ام و از یارى خدا و از امید بویى نبرده‏‌ام. من هنوز در دلم، ضعف و کینه و بخل ... صف کشیده‌‏اند. من پاک از پا درآمده‌‏ام. راستى چه کار کنم؟

مى‌‏گفت و مى‌‏گفت ... راستى که دیوانه شده بود. گریه مى‏‌کرد، ولى گریه‏‌اش گریه‏‌ى ذلیلى بود. براى من سخت بود که اشک ذلت را بر چهره‏‌ى مردى ببینم. و براى من سخت بود که بار این همه حرص و سوز و شتاب را بر دوش او ببینم. و این همه را نمى‏‌شد که با نرمى و دلالت، که او به تلقین متهمش مى‏‌کرد، بر طرف ساخت. و نمى‏‌شد با سکوت و بى‏‌اعتنایى که او تحملش را نداشت رهایش کرد.

در من طوفان سختى بود و هجوم تندى، که مهار شده‏‌اش او را از جاى مى‏‌کند. گفتم تو مى‏‌خواهى با چهار سال مطالعه و کتاب خواندن که اسمش را کار گذاشته‏‌اى و با آمدن به قم که اسمش را هجرت گذاشته‏‌اى، صاحب دلى بشوى که ابراهیم، در میان آتش و در کنار اسماعیل طناب پیچیده‌‏اش، بدست آورده بود و مى‏‌خواهى به اطمینان برسى که او هم نرسیده بود؟

آن بزرگمرد راه رفته را پس از شصت سال خوشحال دیدند و سؤال کردند که چگونه به شادى رسیده‌‏اى؟ گفت که پس از شصت سال مبارزه و ریاضت امروز فهمیدم، که خیلى هوى ندارم. و تو مى‏‌خواهى که در روز اول حرکت، هیچ هوایى نداشته باشى و هیچ مبارزه‌‏اى نداشته باشى.

گفتم قدم اول این است که فهمیده‏‌اى در تو چه مى‏‌گذرد و قدم دوم این است که این وضع را توجیه نکنى و قدم سوم این است که خودت را براى یک عمر درگیرى آماده سازى و قدم چهارم این است که با محاسبه‏‌ها و مقایسه‏‌ها، خودت را همراه باشى.

و تمرین‏‌ها را شروع کنى و از وزنه‏‌هاى کوچک دست به کار بشوى و براى بلاء و ضربه‌‏ها آماده شوى و آن وقت که به عجز رسیدى و از پاى افتادى، با اعتصام و استعانت‏ گام‏‌هاى نهایى را بردارى و با این مرکب راه بروى.

گفتم تو هنوز از گناه تصور ندارى، فقط از بخل‏‌ها و کینه‏‌ها و ... رنگى‏ دیده‌‏اى. هنوز نمى‏‌دانى که چشم تو در هر لحظه چه کارها داشته و نکرده و پاى تو و دست تو و یک یک اعضا و جوارح و یک یک نیروهاى درونى تو چقدر بى‌‏کار و ماندگار بوده‏‌اند، اگر تو این همه را مى‏‌دیدى، لابد مى‏‌مردى.

برادر! راهى را که در یک عمر مى‏‌روند، تو مى‏‌خواهى فقط با شور و شوق، با حرص و سوز تمام کنى. و مى‏‌خواهى همین امروز تمامى بخل‏‌ها و حرص‌‏ها و ضعف‏‌هایت به قدرت و اطمینان و گذشت برسد.

مى‏‌خواهى بدون جهاد و درگیرى، پاداش مجاهدها را بگیرى؟ تو براى یک مدرک سال‏ها رنج برده‏‌اى و این قدر شتاب نداشته‌‏اى، چون کلاس‏‌ها را فهمیده بودى و در کلاس اول توقع درمان مریض‌‏هاى از همه جا رانده شده را نداشتى. اکنون هم با همین توجه مى‌‏توانى به این ظرفیت برسى و این قدر با عجله‏‌هایت از پاى نیفتى. کسانى که کلاس‏ها را شناخته‌‏اند و مراتب را مى‏‌شناسند، آرام و مسلط مى‏‌شوند.

خلوت و توجه،

فکر و شناخت معبودها،

عقل و سنجش آنها،

ملاک انتخاب،

عشق و ایمان و انتخاب،

جهاد و مبارزه،

بلاء و ضربه‌‏ها،

عجز و اضطرار،

اعتصام و استعانت، اینها گام‏‌هایى هستند که در پیش دارى، تا به‏ عبودیت‏ برسى.

و در صراط مستقیم‏ و نزدیکترین راه تا هدف، تا رشد انسان، گام بردارى.

همراه‌‏ها را بشناسى‏

و از مانع‏‌ها و مغضوب‌‏ها

و از گمشده‌‏ها و از دست رفته‏‌ها، نشانى بدست بیاورى.

 

صراط ص 16-13، استاد علی صفایی حائری