حدیث نفس

۲ مطلب با موضوع «شعر» ثبت شده است

حافظ گفت

بسم الله

 

به حافظ تفأل زدم به نیت این که مانع کارم کجاست

زحمت کشید و وصف حال نمود...

یاد ماجرای علامه جعفری در حرم امام رضا افتادم.

 

ای که دایم به خویش مغروری

گر تو را عشق نیست معذوری

گرد دیوانگان عشق مگرد

که به عقل عقیله مشهوری

مستی عشق نیست در سر تو

رو که تو مست آب انگوری

روی زرد است و آه دردآلود

عاشقان را دوای رنجوری

بگذر از نام و ننگ خود حافظ

ساغر می طلب که مخموری

 

 

۱۷ شهریور ۰۲ ، ۲۲:۰۵ ۳ نظر

خواست او

بسم الله

 

دوش که غم پرده ما می‌درید

خار غم اندر دل ما می‌خلید 

در بَرِ استاد خرد پیشه‌ام

طرح نمودم غم و اندیشه‌ام 

کاو به کف آیینه تدبیر داشت

بخت جوان و خرد پیر داشت 

پیر خرد پیشه و نورانی‌ام

برد ز دل زنگ پریشانی‌ام 

گفت که «در زندگی ‌آزاد باش!

هان! گذران است جهان شاد باش! 

رو به خودت نسبت هستی مده!

دل به چنین مستی و پستی مده! 

زانچه نداری ز چه افسرده‌ای

وز غم و اندوه دل آزرده‌ای؟! 

گر ببرد ور بدهد دست دوست

ور بِبَرد ور بنهد مُلک اوست 

ور بِکِشی یا بکُشی دیو غم

کج نشود دست قضا را قلم 

آنچه خدا خواست همان می‌شود

وانچه دلت خواست نه آن می‌شود

 

آیت الله علامه طباطبایی

۰۵ تیر ۰۲ ، ۲۲:۰۲ ۰ نظر