بسم الّله

گمان مدار که گفتم برو دل از تو بریدم

نفس شمرده زدم همرهت پیاده دویدم

  محاسنم به کف دست بود و اشک به چشمم

گهی به خاک فتادم گهی ز جای پریدم

  دلم به پیش تو، جان در قفات، دیده به قامت

خدای داند و دل شاهد است من چه کشیدم

  دو چشم خود بگشا و سؤال کن که بگویم

ز خیمه تا سر جسم تو من چگونه رسیدم

  ز اشک دیده لبم تر شد آن زمان که به خیمه

زبان خشک تو را در دهان خویش مکیدم

  نه تیغ شمر مرا می کشد نه نیزه ی خولی

زمانه کشت مرا لحظه ای که داغ تو دیدم

  هنوز العطشت می زد آتشم که ز میدان

صدای یا أبتای تو را دوباره شنیدم

  سزد به غربت من هر جوان و پیر بگرید

که شد به خون جوانم خضاب موی سفیدم

  کنار کشته ی تو با خدا معامله کردم

نجات خلق جهان را به خون بهات خریدم

  بگو به نظم جهان سوز "میثم" این سخن از من

که دست از همه شستم رضای دوست خریدم