بسم الله
از خودم متنی نخواهم نوشت. صحبت بزرگان را برای تذکر قرار میدهم.
استاد سید محمدمهدی میرباقری:
«خیلی وقتها، فشارهایی که به ما وارد میشود به خاطر خیالات ما است. اگر انسان از این عالمِ خیال عبور کند خیلی از فشارها برداشته میشود. آدم خیال میکند که این زمین و ماه و خورشید و... کارهای هستند. اگر از عالم خیالش عبور کرد میفهمد که همه به یدِ قدرت حضرت حق است؛ «بِیَدِکَ لا بِیَدِ غَیْرِکَ زِیَادَتِی وَ نَقْصِی وَ نَفْعِی وَ ضَرِّی إِلَهِی إِنْ حَرَمْتَنِی فَمَنْ ذَا الَّذِی یَرْزُقُنِی وَ إِنْ خَذَلْتَنِی فَمَنْ ذَا الَّذِی یَنْصُرُنِی».
اگر انسان از عالم خیال عبور کرد، همه این قصهها حل میشود.
اگر کسی اهل تقوی شد خداوند متعال او را از عالم خیال عبور میدهد.
بعضی فرمودهاند تصرف شیطان همهاش مربوط به این عالم خیال آدمی است. خیال انسان را تحریک میکند؛ «لَأُزَیِّنَنَّ لَهُمْ فِی الْأَرْضِ وَ لَأُغْوِیَنَّهُمْ أَجْمَعین». خدای متعال انسان را از این وادی خیال عبور میدهد؛ «یَجْعَلْ لَّهُ مَخْرَجاً». لذا یک معنای دیگری که برای «وَمَن یتَّقِ اللَّهَ یجْعَل لَّهُ مَخْرَجًا» بیان کردهاند این است که اگر کسی اهل تقوای الهی بود از شرکهای خفی نجات پیدا میکند. ما درواقع اسیر شرکهای خودمان هستیم، فلذا خیال میکنیم زمین و آسمان ما را اداره میکنند!
با پول خدا، راحت راه میرویم ولی با خود خدا راحت راه نمیرویم! جیبمان اگر پر از پول باشد آرام میگیریم، ولی اگر خالی باشد آرام نیستیم! این راه رفتن با پول خداست نه با خدا.
ما خیال میکنیم اگر در کویر باشیم از تشنگی میمیریم و اگر در دریا باشیم سیراب هستیم. به قول آن عزیزی که میفرمود: آدمی که اهل توحید است نه در کویر خودش را تشنه میبیند و نه در دریا سیراب؛ نه در کویر از گرسنگی میترسد و نه بر سر غذای لذیذ از سیری مطمئن است. چه بسا لقمههایی که بر سر سفره، گلوی انسانها را گرفته و آنها را از پا درآورده است و چه انسانهایی که خداوند متعال در کویر ادارهشان کرده است».
☑️ @mirbaqeri
بسم الله
خدا همه نداشتههای زندگی مارا جبران میکند.
حتی اگر این نداشتن ها از مهمترین ها باشد.
مثل نداشتن مادر
نداشتن پدر
نداشتن همسر
نداشتن مادری که مادری کند
نداشتن پدری که پدری کند
نداشتن همه نداشته ها
الیس الله بکاف عبده
کافی است خدا را به جای همه ی داشته ها و نداشته هایمان بپذیریم...
بسم الله النّور
آنچه در ادامه می آید بخشی از حدیث عنوان بصری است.
حضرت فرمود: ای أبا عبدالله! علم به آموختن نیست. علم فقط نوری است که
در دل کسی که خداوند تبارک و تعالی اراده هدایت او را نموده است، واقع می
شود. پس اگر علم می خواهی، باید در اولین مرحله در نزد خودت حقیقت عبودیت
را بطلبی و به واسطه عمل کردن به علم، طالب علم باشی و از خداوند بپرسی و
استفهام نمائی تا خدایت ترا جواب دهد و بفهماند.
گفتم: ای شریف!
گفت: بگو:
ای پدر بنده خدا (أبا عبدالله )!
گفتم: ای أبا عبدالله! حقیقت عبودیت کدام
است؟
گفت: سه چیز است:
1. اینکه بنده خدا برای خودش درباره آنچه خدا به وی سپرده است، مِلکیتی نبیند؛ چرا که بندگان دارای مِلک نمی باشند، همه اموال را مال خدا می بینند، و در آنجایی که خداوند ایشان را امر نموده است که بنهند، می گذارند؛
2. و اینکه بنده خدا برای خودش مصلحت اندیشی و تدبیر نکند؛
3. و تمام مشغولیاتش در آن منحصر شود که خداوند او را بدان امر نموده است و یا از آن نهی فرموده است.
بنابراین، اگر بنده خدا برای خودش مِلکیتی را در آنچه که خدا به او
سپرده است، نبیند، انفاق نمودن در آنچه خداوند تعالی بدان امر کرده است، بر
او آسان می شود
و چون بنده خدا تدبیر امور خود را به مُدبرش بسپارد، مصائب
و مشکلات دنیا بر وی آسان می گردد
و زمانی که اشتغال ورزد به آنچه را که
خداوند به وی امر کرده و نهی نموده است، دیگر فراغتی از آن دو امر نمی یابد
تا مجال و فرصتی برای خودنمایی و فخریه نمودن با مردم پیدا نماید.
پس چون خداوند، بنده خود را به این سه چیز گرامی بدارد، دنیا و ابلیس و خلائق بر وی سهل و آسان می گردد و دنبال دنیا به جهت زیاده اندوزی و فخریه و مباهات با مردم نمی رود، و آنچه را که از جاه و جلال و منصب و مال در دست مردم می نگرد، آنها را به جهت عزت و علو درجه خویشتن طلب نمی نماید، و روزهای خود را به بطالت و بیهوده رها نمی کند.
و این است اولین پله از نردبان تقوا. خداوند تبارک و تعالی می فرماید:
تِلْکَ الدَّارُ الْآخِرَةُ نَجْعَلُها لِلَّذِینَ لا یُرِیدُونَ عُلُوًّا فِی الْأَرْضِ وَ لا فَساداً وَ الْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقِین (قصص 83)
آن سرای آخرت را ما قرار می دهیم برای کسانی که در زمین اراده بلندمنشی ندارند، و دنبال فَساد نمی گردند؛ و تمام مراتبِ پیروزی و سعادت در پایان کار، انحصاراً برای مردمان با تقواست.
بسم الله
کاش روزی برسد که بالا و پایین آفاقی
موجب تلاطم انفسی نشود...
الا بذکر الله تطمئن القلوب
آفاق: انچه بیرون ماست
انفس: عالم درون ما
بسم الله
در روایت است که موسی مریض شد، دنبال درمان نرفت که می خواهم تو
شفایم بدهی.
به او گفتند که آیا می خواهی به خاطر توکل تو اثر و خاصیتی را
که در داروها گذاشته ام، باطل کنم. تو دارو را بخور که من تو را شفا داده
ام؛ که این شیر های آب هر چه دارند از چشمه هاست، از بی نهایت، از خودشان
ندارند. ما کوریم و در واسطه ها مانده ایم و یا به واسطه ها پشت پا زده ایم
به ادعای اینکه موحدیم و بر او تکیه داریم، در حالی که تو با دید توحیدی
جز او نمی بینی و تمامی واسطه ها را واسطه می بینی و احساس ضعف و ذلت و
وابستگی و ارادت، نخواهی داشت. تو اسیر کسی نیستی که بگویی بدون او هلاکم و
بی اعتنا به نعمت ها و واسطه های او هم نیستی، که بگویی من می خواهم فقط
خدا برساند. تو از وسیله هایی که برایت گذاشته اند بهره بردار، که این شکر
نعمت است. کسی که از واسطه ها بهره برندارد، از منبع بهره نمی گیرد، که:
مَن لَمْ یَشکُر المَخلوق لَمْ یَشْکُرِ الخالِق.
استاد علی صفایی حائری
(کتاب صراط_ص143)
بسم الله النّور
همه کاره زندگیم تا به اینجا فقط خدا بوده است.
از این به بعد هم...
خدا مثل ما نیست که عاجز شود و در ماند از انجام امور بندگانش.
عید شما مبارک.
بسم الله
ای مدعی ایمان و خضوع قلب، در بارگاه ذو الجلال!
اگر تو به کلمه توحید ایمان داری و قلبت یکی پرست و یکی طلب است و الوهیت را جز برای ذات خدای تعالی ثابت ندانی،
اگر قلبت موافق با ظاهرت است و باطنت موافق با دعویت است، چه شده است که برای اهل دنیا این قدر قلبت خاضع است؟
چرا پرستش آنها را می کنی؟
جز این است که آنها را مؤثر در این عالم می دانی و اراده آنها را نافذ و زر و زور را مؤثر می دانی؟
چیزی را که کار کن در این عالم نمی دانی اراده حق تعالی است.
پیش تمام اسباب ظاهری خاضعی، و از مؤثر حقیقی و مسبب جمیع اسباب غافل- با همه حال دعوی ایمان به کلمه توحید می کنی!
پس، تو نیز از زمره مؤمنان خارج و در سلک منافقان و دو زبانان محشوری.
منبع: اربعین حدیث امام خمینی، ص ۱۶۱
بسم اللّه
مطلب این پست، کپی به نقل از وبلاگ «من و زهرای خوبم» هست.
این داستان تقدیم به همه آن دختران و پسرانی که در خانه مانده اند و تحمل این شرایط برایشان سخت است.
حضرت آیه الله علامه طهرانی می نویسد:
یکروز درطهران، برای خرید کتاب، به کتاب فروشی إسلامیّه که در خیابان بوذر جمهری بود رفتم، یکی از شرکای این مؤسسّه آقای حاج سیّدمحمد کتابچی است که در أنبار شرکت واقع در منتهی الیه خیابان پامنار، قرب خیابان بوذر جمهری و کتابفروشی، مشغول کار و از میان برادران شریک، او مسئول أنبار و إرسال کتب به شهرستانها و یا أحیاناً فروش کتاب های کلّی است. من برای دیدار ایشان که با سابقه ممتد دوستی و آشنائی غالباً از ایشان دیدار مینمودم به محلّ أنبار رفته و کتابهای لازم را خریداری نمودم. صبحگاه قریب چهار ساعت به ظهر مانده بود.
مردی در آن أنبار برای خرید کتاب آمده، و کمر بند چرمی خود را روی زمین پهن کرده بود؛ ومقداری از کتابهای ابتیاعی خود را بر روی کمربند چیده بود؛ از قبیل قرآن، و مفاتیح، و کلیله و دمنه، و بعضی از کتب قصص و رسائل عملیّه و مشغول بود تا بقیّه کتابهای لازم را جمع کند؛ و بالاخره پس از إتمام کار، مجموع کتابها را که در حدود پنجاه عدد شد، در میان کمربند بست؛ و آماده برای خروج بود که: ناگهان گفت: حبیبم الله. طبیبم الله یارم. یارم. جونم. جونم.
گفتم: عنایات از جانب خداوند است. ولی آیا به حسب ظاهر برای این عنایاتی که به شما شده است؛ سبب خاصّی را در نظر داری؟!
گفت: بلی! من مادر پیری داشتم، مریض و ناتوان، و چندین سال زمین گیر بود؛ خودم خدمتش را مینمودم؛ و حوائج او را برمیآوردم؛ و غذا برایش میپختم؛ و آب وضو برایش حاضر میکردم؛ و خلاصه بهرگونه درتحمّل خواستههای او در حضورش بودم. و او بسیار تند و بدأخلاق بود. بَعْضاً فحش میداد؛ و من تحمّل میکردم، و بر روی او تبسّم میکردم. و بهمین جهت عیال اختیار نکردم، با آنکه از سنّ من چهل سال میگذشت. زیرا نگهداری عیال با این خلقِ مادر مقدور نبود. و من میدانستم اگر زوجهای انتخاب کنم، یا زندگانی ما را بهم خواهد زد؛ و یا من مجبور میشدم مادرم را ترک گویم. و ترک مادر در وجدانم و عاطفه ام قابل قبول نبود؛ فلهذا به نداشتن زوجه تحمّل کرده، و با آن خود را ساخته و وفق داده بودم.
گهگاهی در أثر تحمّل ناگواریهائی که از وی به من میرسید؛ ناگهان گوئی برقی بر دلم میزد، و جرقّهای روشن میشد؛ و حال خوش دست میداد، ولی البته دوام نداشت وزود گذر بود.
تا یک شب که زمستان و هوا سرد بود – و من رختخواب خود را پهلوی او و در اطاق او میگستردم، تاتنها نباشد، و برای حوائج، نیاز به صدا زدن نداشته
باشد – در آن شب که من قلقلک را (کوزه را) آب کرده – و همیشه در اطاق پهلوی خودم میگذاردم که اگر آب بخواهد، فوراً به او بدهم – او در میان شب تاریک آب خواست.
فوراً برخاستم و آب کوزه را در ظرفی ریخته، و باو دادم و گفتم: بگیر، مادر جان!
او که خواب آلود بود؛ و از فوریّت عمل من خبر نداشت؛ چنین تصوّر کرد که: من آب را دیر داده ام؛ فحش غریبی به من داد، و کاسه آب را بر سرم زد. فوراً کاسه را دوباره آب نموده و گفتم: بگیر مادر جان، مرا ببخش، معذرت میخواهم! که ناگهان نفهمیدم چه شد؟
إجمالاً آنکه به آرزوی خود رسیدم؛ و آن برقها و جرقهها تبدیل به یک عالمی نورانی همچون خورشید درخشان شد؛ و حبیب من، یار من، خدای من، طبیب من، با من سخن گفت. و این حال دیگر قطع نشد؛ و چند سال است که ادامه دارد.
.
پ.ن: از وقتی این مطلب را خواندم زیاد به این فکر کردم که اگر هرکدام از ما هنگام مشکلاتی که از دستمان خارج است به جای جزع و فزع و کم تحملی صبر کرده بودیم، چه قدر اوضاع فعلیمان فرق می کرد؟
من با خواندن زندگی بزرگان و برخی منابع دینی فهمیده ام که می شود در همین دنیای زندان، راهی به ملکوت باز شود. می شود پرواز کرد و انقدر در زندان دنیا زجر نکشید.
اللهم احینا بحیاة طیبه