بسم اللّه النّور

3/1 : بندگی
انسانکم!
بر صخره زندگی ایستاده‌ای، نم نم زیرپایت گرم و گرم میشود. هنگام کودکی، حرارت جان ندارد و گرمای روزهای بازی‌ات میشود. هنگام جوانی، حرارت بیشتر شده اما تو را به شور جوانی وا میدارد اما بازهم بیشتر و بیشتر میشود، تا آنجا که دیگر بی تاب میشوی، میسوزی، گاه میسازی، گاه می‌بازی‌، گاه می‌نالی ...
تو در دوزخ ایستادی و میپنداری دوزخ آنی است که من می‌برم، حال آنکه دوزخ سرانجام انسانی است که سوخت اما پرباز نکرد. من با آغوش باز ایستاده‌ام، میخواهی پرباز کنی و پرواز کنی یا نه؟
آخ! چه تلخ است آنگاه که جای انسان، تو را چون زغالی سیاه به خاک می‌سپارند. اما تو تا آخرین لحظه، آن صخره مسخره را رها نمیکنی و می‌ســـــــــــوزی
انسانکم! آنهایی که ایستاده‌اند، معطل فهم خویشند. مانده‌اند تا بفهمند و بدانند و سپس به افقِ عقل خود پرواز کنند. حال آنکه عقل افق را نمی‌بیند بلکه تنها، ضرورت ِ پریدن را می‌بیند. آنقدر می‌مانند که پرهایشان میسوزد و استطاعت پرواز را می‌بازند. و بندگی یعنی، پریدن به افق ِاعتماد ِبه من


انسانکم! گوش‌ماهی‌ها ... گوش ... ماهی‌ها ... نشانه‌های دریا هستند. گوش کن ... گوش کن ... ماهی‌ها، گوش‌هایشان را سخاوتمندانه به پای تو ریخته‌اند. صدف‌ها شکسته‌اند تا راه را به تو نشان دهند. گوش‌‌ماهی‌های زندگی‌ات را پیدا کن، نشانه‌ها را گوش‌کن، راه به استقبال تو آمده. چشمانت را ببند و پرواز کن ... آغوش من دریغ ندارد، اگر تو خود را به افق ِمن رها کنی! و این یعنی دل دادن به حق ...

هوالحق
 

منبع متن از پیج آقای ایپکچی